عمامه من ،کفن من است !

نويسنده: سيده ميرمصطفي رداني پور




تولد : اول فروردين 1337 ،اصفهان
شهادت : 15 مرداد 1362 ، عمليات والفجر 2 حاج عمران
سمت :فرمانده قرارگاه فتح
-«مولاجان ! تانظرنکني ، نمي رويم .نوکران توبا پاهاي برهنه ،دراين زمين داغ تورا مي خواهند . يک نظر به آن ها بينداز . لحظه اي به آن ها بنگر، رحم کن .تو را به جان مادرت قسم !»
-« بچه ها ! بنشينيد ودامنش را بگيريد .آقا را دعوت کنيد در جمع خودتان .مولا مي آيد وجمع ما را پر نور مي کند .بدون عنايت او پيروزي ممکن نيست .صدايش کنيد .!»
دارخوئين جايي يود که با اين صدا و جملات مصطفي رداني پور خوگرفته بود با ناله ها و ضجه هايش درجمع بسيجيان لشکر14 امام حسين (ع) ،وقتي که دعاي کميل وندبه را مي خواند و اشک از چشمانش جاري بود. انگار عزيزي را از دست داده و در سوگش بي تاب است . رداني پور طلبه اي بودبي هيچ تعلقي به دنيا و روزگارش . عشق او به حضرت فاطمه زهرا(س) وتوسلاتش به آقا امام زمان (عج) زبان زد همه بود .هميشه به عنايت امام زمانش چشم اميد داشت و حتي لحظه اي از آن مأيوس نشد.نوجواني ، درس خواندنش در حوزه ،جنگيدن ،ازدواج و شهادتش پراست از ناگفته هاي شنيدني .زندگي سرشار از ايمان و يقينش ، قلم را از بيان عاجز کرده است.
هنرستان کشاورزي را رها کرد،به قم رفت ودرمدرسه حقاني درس حوزه را آغاز کرد .آن جا بود که تصميم گرفت چهل شب چهارشنبه با پايي برهنه و پياده به مسجد جمکران برود.يک شب باران شديدي مي آمد اما او دست بردار نبود ، با پاي برهنه زير باران رفت جمکران ،سرماي شديدي خورد ، تب کرد .از شدت تب هزيان مي گفت گريه مي گرد. داد مي زد . مي لرزيد .
پيش از پيروزي انقلاب با سايرطلبه ها پخش مي شدند در روستاها ...هر کدام با يک ساک پراز اعلاميه وعکس امام (ره ). يکبار قرار بود ده شب سخنراني کنند ،از اول محرم تا شب عاشورا .هر شب از يکي مي گفتند. يک شب از هويدا ، يک شب از نصيري ، يک شب از شريف امامي ،شب عاشورا از شاه گفتند.مصطفي ده بالا بود وخبرها اول به او مي رسيد . پيغام داده بود « بايد از مردم ،امضا بگيريم .يه طومار درست کنيم ،بفرستيم قم براي حمايت از امام (ره ) » ساواک خبردار شده بود .مجبور شدند فرار کنند ..
بعد از پيروزي انقلاب به مناطق محروم کردستان رفت . طلبه اي بيست ودو ساله بود که مسئول سپاه ياسوج شد. کشت مواد مخدر از مسائل حاد آن زمان بود و سپاه ماموريت گرفت تا درپيشگيري و ممانعت از اين کشت در منطقه ياسوج اقدام کند . اوايل سال 57 بود. او در انجام ماموريتش موي دماغ اشرار شده بود طوريکه چشم ديدنش را نداشتند.مي خواستند از اين فرمانده زهر چشمي بگيرند .به همين خاطردرجاده سميرم روي پل « قره » راه را با اسلحه به روي رداني پور و همراهانش بستند. اما او شجاعانه از ماشين پياده شد. عمامه اش را از سرش برداشت ،بالا گرفت وداد زد : عمامه من ، کفن منه !
اول بايد از روي جنازه من رد شيد . »آن ها که توقع چنين برخوردي را نداشتند تصميم به گفتگو گرفتند وبا او درجايگاه نماينده هيات دولت وارد مذاکره شدند.***
با آغازجنگ تحميلي ،مصطفي به جبهه هاي جنوب رفت و با تشکيل هسته هاي اوليه لشکر 14 امام حسين (ع) وبه جانشيني فرمانده لشکرانتخاب شد...
بعد ازفتح بستان قرار شد،عمليات بعدي در «عين خوش » باشد. در شناسايي مناطق دشمن نتايج خوبي بدست آمد .اما عراقي ها به نيروهاي اطلاعات -عمليات کمين زدندوچيزي نمانده بود که نيروهاي شناسايي بخصوص حاج آقا رداني و مهدي زين الدين اسيرشوند . براي اين عمليات دوماه زحمت کشيده بودند وحالا دشمن از عمليات آگاه شده بود واگر عمليات انجام نمي شد . تمام زحمات بچه ها به هدر مي رفت .
همه مضطرب بودندو رجزخاني ، توسل و استخاره هايش را همه مي شناختند ،رد خورنداشت . از مصطفي خواستند تا براي عبور از راهي شناسايي نشده استخاره کند ،بسيارخوب آمد .سريع حمله را آغاز کردند و رزمندگان اسلام فاتح ميدان شدند. درعمليات طريق القدس که زخمي شد،به بيمارستاني
درتهران منتقلش کردند. در آنجا تنها و غريب مانده بود . کز کدره بود کنار پنجره وزانوهايش را بغل کرده بود مي خواست برگردد اما پولي براي سفر نداشت و دلش شکست ومثل هميشه متوسل شد به امام زمانش . آرام آرام دعا مي خواند و گريه مي کرد .عصر که شد،سيد قد بلندي آمد عيادت . از دم در اتاق با همه احوالپرسي کرد تا به تخت مصطفي رسيد . يک مفاتيح داد دستش و در گوشش گفت : « توروبه اهواز مي رسونه »مفاتيح روباز کرد . چند تا اسکناس تا نشده لايش بود اهواز که رسيد ،چيزي از آن پول نمانده بود بقيه ي راه را تا خط سوار ماشين هاي صلواتي شد.
هروقت که مادر براي سرو سامان دادن پسرش نقشه اي مي کشيد واو را در خلوتي به کنار مي کشيد مي شنيد که مصطفي مي گويد :بچه هاي مردم تکه پاره شدن ،افتادن گوشه کنار بيابون ها ،اون وقت شما مي گين کارهاتو ول کن بيا زن بگير !با همه اين اوصاف شنيده بود. امام (ره ) گفته اند با همسرهاي شهدا ازدواج کند .مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش مي خواند که وقت زن گرفتنت شده .بالاخره راضي شد ومادرو خواهرش را فرستاد بروند خواستگاري . بهشان نگفته بود که اين خانم همسرشهيد است .ايشان همه خواستگارها را رد مي کرد ،مصطفي را هم رد کرد . مصطفي پيغام فرستاد امام (ره ) گفتن : «با همسرهاي شهدا ازدواج کنيد » باز هم قبول نکرد اومي خواست تامراسم سال همسر شهيدش صبرکند .دوباره مصطفي پيغام فرستاد که شماسيد هستيد . مي خواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم . ديگر نتوانست حرفي بزند . جوابش مثبت بود .
امام خطبه عقدشان را خواند.مصطفي گفت : «آقا ما را نصيحت کنيد » امام (ره) به عروس نگاهي کرد و گفت.« از خدا مي خواهم که به شما صبر بدهد. »
يک کارت براي امام رضا (ع) ، مشهد يک کارت براي امام زمان (عج )،مسجد جمکران . يک کارت براي حضرت معصومه (س) ،قم .اين يکي ار خودش برده بود انداخته بود توي ضريح .
«چرا دعوت شما را رد کنيم ؟ چرا به عروسي شما نياييم ؟ کي بهتر از شما ؟ ببين همه آمديم . شما عزيز ماهستي . » حضرت زهرا (س) آمده بود به خوابش درست قبل از عروسي و اين ها را گفته بود .ديگر تا صبح نخوابيد نماز مي خواند.دعا مي کرد . گريه مي کرد . مي گفت من شهيد مي شوم . دوستش گفته بود اين همه گريه و زاري مي کني،مي گي مي خوام شهيد شم ديگه زن گرفتنت چيه ؟ جواب داد : « خانمم سيده .مي خوام اون دنيا به حضرت زهرا (س) محرم باشم . شايد به صورتم نگاه کنه !»
شب عروسي بلند شد به سخنراني و گفت«امشب عروسي من نيست . عروسي من وقيته که توي خون خودم غلت بزنم » تازه سه روز ار عروسي اش گذشته بود که دست زنش را گذاشت تو دست مادر،سرش را انداخت پايين و گفت دلم مي خواهد دخترخوبي براي مادرم باشي بعد هم آرام و بي صدا رفت منطقه .
بدون عمامه،بدون سمت ، مثل يک بيسجي ،اول ستون راهي عمليات شد. عمليات والفجر 2 درمنطقه حاج عمران و تپه هاي شهيد برهاني شروع شده بود. بعد از مدتي نيروها از هر طرف محاصره شدند. حاج آقا رداني زيرلب قرآن مي خواندو دشمن بالاي تپه را بسته بود به رگبار . دستورعقب نشيني صادر مي شود اما او همچنان مقاومت مي کند. تا اينکه گلوله اي از پشت سر به جمجمه اش اصابت مي کند .آرامشي زيبا وجودش و زخم هاي کهنه ميدان نبردش را التيام مي دهد .اوديگر به آرزويش رسيده است .
هق هق گريه مي کرد ؛نفسش بالا نمي آمد.تاآن روز بچه ها حاج حسين را آن طورنديده بودندو همه مي دانستندکه سينه مصطفي رداني پور مأمني بوده براي دلتنگي هاي حاج حسين. زماني که قلب حسين از آماج تيرهجران ياران ودوستان شهيدش فشرده مي شد،تنها آغوش مصطفي مي توانست آرام بخش لحظه هاي سرد و سنگينش باشد. آن شب همه گريه مي کردند بچه ها ياد شب هايي افتاده بودند که مصطفي برايشان دعا مي خواند.هرکسي يک گوشه اي را گير آورده بود، برايش زيارت عاشورا يا دعاي توسل مي خواند.حاج حسين بچه ها را فرستادبروند جنازه ها را بياورند. سري اول صد و پانزده شهيد آوردند .مصطفي نبود . فردا صبح بيست و پنچ شهيد ديگرآوردند بازهم نبود.منطقه دست عراقي ها بود.چند بار ديگر هم عمليات شداما از او خبري نشد .جنگ هم که تمام شد .دوستانش رفتند و دنبالش روي تپه هاي برهاني ،توي همان شيار .همه جاي تپه را گشتند.نبود! سه نفرهمراهش را پيدا کردند اما ازخودش خبري نشد. مصطفي برنگشت که نگشت .
منبع:نشريه فکه،شماره 75